رشت

بخدا اگر پایش میافتاد تمام خبابانهایت را آذین می بستم ...
شهری که رنگ باران بود آفتابش بی معناست !
گویی مجموعه ای از خاطراتی که رنگ باران داشت آفتاب عالم تاب را احاطه کرده ....
گویی زنجیری نامریی به دور گردنم ، نفسهایم را به شماره می اندازد
غم غریبی که نامهفوم بود و شیرین !
گویی پاییز فرصت دوباره ای بود برای دلتنگی .....
و نگاهی که در قطرات باران اشکهایش را پنهان میکرد
و این ذهن تا دوردستها پرواز میکرد
دوردستهایی دور، مانند پیچک می پیچید به ابعاد ثانیه هایی که گذشت
بی تو گذشت ....
شهر جوان شد اما
من دیگر جوان نیستم .......
آنچنان شتابزده روزها رفتند که انگاری برای رسیدن به قطاری بی بعد ، هراسانند
روزهای شتابزده عمر ما و...
میگویند قفس پرنده را عاشق پرواز میکند !
پرنده ها هم در هوای بارانی پیدایشان نیست !
اما من تمام خیابانهایت را قدم زنان زیر باران ، عاشقانه طی کردم ...
روحم اکنون خیس خیس است دور از چشم آفتاب عالم تاب !!!
با تمام خاطرات تلخ و شیرینت هنوز دوستت دارم ..........
